رنگین کمون زندگیمون
دیروز اوخ شدی...
و وقتی داشتی گریه می کردی من پا به پات اشک می ریختم و بابایی همش دلداری ام می داد. داداشی اصلا نمی دونست موضوع چیه و فقط بی صدا گریه من و تو رو تماشا می کرد.
این روزا همش یه قوسی به بدنت می دی و انگار می خوای غلت بزنی... یه کار خیلی جالب که می کنی اینه که پستونکت رو با دستت از دهنت در میاری، چن ثانیه نگه می داری و بعد دوباره می ذاری تو دهنت... وقتی داداشی برات شعر می خونه یا حرف می زنه خوب دقت می کنی و نگاش می کنی... دیروز وقتی آروم شدی و همش روی پام بودی، پستونکت رو بالا سرت تاب دادم و تو شروع کردی به بالا آوردن بی هوای دستات واسه گرفتنش قربونت برم که دیگه آویز لازم شدی عشق مامان!...
الان خوابیدی... خدا رو هززززززززززززززار بار شکر که خیلی کمتر از داداشی ات اذیت شدی... تمام دیشب رو راحت خوابیدی و همون یه ساعت اول بود که درد داشتی... نگران بودم مث داداشی موقع جیش کردن خیلی گریه کنی دیدم اصلا گریه نکردی خدا رو شکر. نگران شدم نکنه اصلا جیش نکنی به خاطر درد که صب دیدم نه...دایپرت خیس خیسه... خدا رو شکر که این روزایی که انقدر ازش می ترسیدم خیلی خوب و آروم می گذرن.
نازنین مامان! ماه چهارم زندگی قشنگت مصادف شده با نامزدی خاله جونی! و ما روزای خیلی قشنگی رو می گذرونیم... پر از امید و آرزوهای قشنگ...
ممنونم که کنارمون هستی... ممنونم که اینهمه عشق به قلب و زندگی ام سر ریز می کنی... ممنونم که پسرم شدی...
و ممنون که رنگین کمون زندگیمون رو کاملتر کردی!
هزاران هزار بوسه عاشقانه نثار گونه های قشنگت!