سوشیارسوشیار، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

سوشیار

رنگین کمون زندگیمون

        دیروز اوخ شدی... و وقتی داشتی گریه می کردی من پا به پات اشک می ریختم و بابایی همش دلداری ام می داد. داداشی اصلا نمی دونست موضوع چیه و فقط بی صدا گریه من و تو رو تماشا می کرد. این روزا همش یه قوسی به بدنت می دی و انگار می خوای غلت بزنی... یه کار خیلی جالب که می کنی اینه که پستونکت رو با دستت از دهنت در میاری، چن ثانیه نگه می داری و بعد دوباره می ذاری تو دهنت... وقتی داداشی برات شعر می خونه یا حرف می زنه خوب دقت می کنی و نگاش می کنی... دیروز وقتی آروم شدی و همش روی پام بودی، پستونکت رو بالا سرت تاب دادم و تو شروع کردی به بالا آوردن بی هوای دستات واسه گرفتنش قربونت برم که دیگه آویز لازم شدی...
31 تير 1393

آخرین روزبهار93

زوصال تو خمـــــــارم   سر مخلوق نــــــدارم چو تورا صید و شکارم چه کنم تیرو کمان را روزبه روز قشنگتر و دلربا تر می شی نفسک ما، چند روزی بود گردنت درد می کرد اما امروز خیلی بهتری، همیشه یادت باشه مامان هممممممممممممیشه کنارته... شب و روز به فکرته... من و بابائی عاشششششششششششقتیم. عاشق اون حرفای غن غونی قشنگت... عاشق اون خنده های بلندت، عاشق نگاههای آشنات...همیشه خوب باش عزیزکم! همیشه سبز باش! ...
31 خرداد 1393

اولین کالسکه سواری به همراه داداشی، سد ساحلی، جمعه 23خرداد

یه روز بارونی و خنک و بی نهایت دلچسب برای بابایی و مامانی، کنار دو ستاره بی نظیر زندگیمون. درست همون جایی که اولین قول و قرارهای سفر قشنگ زندگی رو باهم گذاشتیم. دوسِتون داریم بی نهااااااااااااااااااااااااااااااااااااایت. ...
25 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سوشیار می باشد